فنجان قهوه ام را به سمتم میکشم و به بخاری که از آن بلند میشد خیره میمانم. صدای موسیقی لایت و صدای بارش باران باهم فضای آرام و رمانتیکی ایجاد کرده بودند. چند لحظه چشمانم را میبندم و سعی میکنم صدای هیچ آدمی را نشنوم. حس شنوایی ام را روی صدای موسیقی نیز میبندم و فقط به صدای شرشر باران که روی شیشه های کافی شاپ میخورد گوش میدهم. آرامش قشنگی با شنیدن صدای باران حس میکردم. چشمانم را دوباره باز میکنم و پیش رویم فنجان داغ قهوه ام را میبینم. سرم را که بلند میکنم برای چندمین بار نگاهم میخ دخترکی میشود که درست میز روبه رویم نشسته بود. استرس و اضطرابی که درون چشمانش موج میزد را نیز میتوانستم از همین فاصله تشخیص دهم. پاهایش را به طور مدام و تیک وار به زمین میکوبید و گوشی اش را هر از گاهی چک میکرد. سپس نگاهی به در کافی شاپ می انداخت. اه سختی میکشید و ساعت مچی اش را چک میکرد. اضطرابی که در تک تک کارهایش هویدا بود به من نیز سرایت میکند. ته دلم ناخوداگاه شوری مینشیند. نگاهم را از او نمیگیرم. نمیدانم چرا انقدر نگران این دختر هستم. دوباره حرکاتش را از نو شروع میکند. انگار مانند عروسک کوکی، کوکش کرده باشند. تا میخواهم نگاهم را از او بگیرم و بیخیالش شوم در کافی شاپ باز میشود. بی اختیار نگاهم به سمت در کشیده میشود. پسری خیس از آب و بشدت اخمالو وارد میشود. نمیدانم چرا حس میکنم این صحنه برایم آشناست! ته دلم چیزی میگوید این پسر حتما باید همان کسی باشد که آن دختر انتظارش را میکشید. تپش های قلبم بلند میشود. در آن گرمای داخل کافی شاپ حس میکنم کسی به جای خون، یخ درون رگ هایم جاری کرده باشد. نمیدانم چرا من انقدر حالم بد شده بود! حدسم درست بود!