تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
ساده نیست اما.... قوی باش!


-مامان داری چیکار میکنی؟
با حرص برمیگردد نگاهی به من می اندازد:
-دارم دنبال اون زهرماری میگردم!
_چه زهرماری مامان؟
از جلوی کمد بلند میشود و به سمت عسلی کنار تختش میرود:
-همون سیگار وامونده ای که توی اتاقش دیده بودم!
با کف دستم به پیشانی ام میکوبم:
-مامان شاید اصلا برای مهران نباشه! 
از اینکه چیزی پیدا نکرده بود کاملا معلوم است که عصبانیست. روی تخت مینشیند و نگاهم میکند:
-پس مال عمه توعه؟ اگه برای اون نیست تو اتاقش چیکار میکرد؟
جلو میروم و وسایلی که روی زمین ریخته بود را جمع میکنم:
-شاید برای یکی دیگه باشه خب! پیشش جا مونده. از کجا میدونی که برای اونه آخه.
سرش را با تاسف تکان میدهد:
_اخه یه بچه هیجده ساله چرا باید سیگار بکشه؟! 
بلند میشود و ادامه میدهد:
_وقتی اومد تکلیفمو باهاش روشن میکنم.
میخواهم چیزی بگویم اما بدون اینکه منتظرحرفی از جانب من بماند به بیرون میرود. وسایل هایی که جمع کرده بودم را سرجایشان قرار میدهم و به سرعت دنبال مادر میروم. میدانم که مهران اهل سیگار کشیدن نبود، برای همین باید قبل از اینکه دعوایی پیش بیایید شک مادر را برطرف میکردم.  دنبالش میروم و میبینم که  ظرفای کثیف را کف میزد. به میز غذاخوری تکیه میدهم و نگاهش میکنم:
-ببین مامان خوشگلم انقد خودتو اذیت نکن. بعضی از پسرا هستن کارای بدتر از اینو میکنن. سیگار که چیزی نیست.
با این حرفم انگار آتشش زده باشند.  برمیگردد و غضب آلود نگاهم میکند:
-تو چی میگی! من چیکار به پسرای علاف مردم دارم؟ هرکی هرغلطی میخواد بکنه! ولی پسر من نباید قاطی این چیزا بشه! باباشم سیگار نمیکشه، غلط میکنه لب به این چیزا بزنه.
جلو میروم و سعی میکنم آرامش کنم:
-راس میگی مامان حق باتوعه! ولی بخدا مهران سیگاری نیست اصلا چرا بای...
با باز شدن در خانه حرف هایم نیمه تمام میماند. با صدای سلام کردن مهران مادرم اسکاج را روی ظرفشویی می اندازد و به سمت کانتر میرود:
-این ساعت چه وقت اومدنه!
مهران هاج و واج به من و مادر نگاهی می اندازد. از هیچی خبر نداشت و برای همین از توپیدن مادر شوکه شده بود.مادر باز ادامه حرفایش را میگیرد:
-نکنه سرت به جاهای دیگه گرمه که اصلا خونه نمیایی!
مهران کوله پشتی اش را روی زمین میگذارد و به ساعت روی دیوار نگاه میکند:
-مامان ساعت هشت شبه! بعدشم من تازه از کلاس اومدما. یعنی چی سرم به چیزایی گرمه؟
از این میترسم که دعوایی پیش بیایید. دست مادر را فشار میدهم و آرام صدایش میکنم. 
مادر با عصبانیت به سمت ظرفشویی میرود و بلند بلند میگوید:
-باشه! ولی حواسم بهت هست. میدونم داری چکارا میکنی! 
مهران هنگ کرده بود و از چیزی خبر نداشت ، میخواهد جواب مادر را بدهد که با دست اشاره میکنم ساکت شود و به اتاقش برود. چند لحظه نگاهم میکند و سرش را تکان میدهد و به سمت اتاقش میرود. مادرم زیر لب ادامه میدهد:
-مچتم میگیرم آقا مهران. انگار داره بچه گول میزنه!
لیوانی را از آبچکان برمیدارم و برای خودم چایی میریزم. بی صدا از مهلکه فرار میکنم و به سمت اتاقم میروم. نمیدانم باید چقدر بگذرد که مهران از دست شک مادر تبرعه شود. اما دلم به حالش میسوخت. در اتاق را قفل میکنم و چایی ام را روی میز میگذارم. و به سمت بالکن میروم. میدانم وقتی مادر به چیزی شک کند تا خیالش راحت نشود، دست بردار نیست و ول نمیکند. باید کاری میکردم و فکری به حال این اوضاع میکردم. وگرنه کار بیخ پیدا میکرد. داخل جیبم دست میبرم و پاکت سیگاری که داخل اتاق مهران قایمش کرده بودم را درمیاورم. سیگارم را روشن میکنم و به این فکر میکنم چه کار کنم تا بیگناهی مهران را ثابت کنم بدون اینکه خودم گیر بیافتم!؟
 
#لیلا_مهری
 
نظر شما چیه؟ :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی