نای جنگیدن با خاطراتم را هم ندارم!
سیلی سختی را که روی صورتم کوبید، باعث شد خواب و اثر مشروب از سرم بپرد. نگاهش درد داشت. نگاهشعجیب بود! پر از احساس های متضاد بود. حسش میکردم. با گستاخی نگاهش کردم. هیچی نمیگفتم و او همانطور داشت نگاهم میکرد:
-من کجای تربیتت اشتباه کردم؟ چیکار کردم تو همچین شدی؟ ها؟
کمی نزدیک تر آمد، با چشمانی اشک آلود دوباره فریاد کشید:
-هااا؟؟؟؟
کمی عقب رفت و سرتاپایم را نگاه کرد:
-تو اصلا متوجهی چه جونوری شدی؟ تو اصلا متوجهی چقدر متعفن شدی؟ آدم حالش از دیدن تو...
اعصابم خورد شد و نگذاشتم ادامه دهد:
-چیه؟ حالت بهم میخوره؟ کسی مجبورت نکرده نگام کنی! اصلا جونور شده باشم به تو چه؟ ها
پلک هایش پرید و با ناباوری نگاهم کرد:
-انقد گستاخ شدی که جواب مادرتو اینطوری میدی؟ حرمت این تارموی سفیدمو نگه دار که به پات سفید شد!
از حرف هایی که میزد هیچ چیز حالی ام نبود. با عصبانیت به چشمانش خیره شدم:
-که چی؟ جونیت رو به پام ریختی؟ مگه من مجبورت کردم بچه بیاری؟ مگه من مجبورت کردم که مثلا جونیت رو به پام بریزی؟ تصمیمت بوده. باید پای تصمیمت وایسی.
به اشک هایی که عین رود جاری بودند توجه نکردم و تنه زدم و از کنارش رد شدم:
-فک کرده با کلفتی واسه من مادری کرده!
برگشتم و دوباره نگاهش کردم:
-شما زیاد شاهکاری نکردید خانوم. غیر اینه که همش با حسرت به مردم نگاه میکردم؟ غیر اینه که بخاطر اینکار کردنات دوستام مسخرم میکردن؟
خواستم بروم اما نگذاشت:
-دنیا این دوستات تو رو از راه بدر کردن دخترم، این کارا عواقب نداره! مطمئن باش داری به خودت و زندگیت صدمه میزنی...
پوزخند صدا داری زدم:
-تو عقب مونده ای، چی میفهمی از نسل ما؟!
این حرف ها را که زدم، به اتاقم رفتم و لباس های درون کمدم را داخل ساک ریختم. صدای گریه کردنش شده بود موسیقی متن داستان ما! او های های گریه میکرد و من بی توجه داشتم وسایلم را جمع میکردم. کارم کهتمام شد از اتاق بیرون آمدم. تا مرا ساک بدست دید از جا پرید:
-کجا میری؟
لبخند عصبی زدم:
بازو ام را روی پیشانی ام قرار می دهم و به سقف سفید خیره می شوم. اضطراب و استرس تمام وجودم را فرا گرفته. قلبم از شدت استرس تند تند می زند. کف دست چپم را روی سینه ام می گذارم. کوبش بیقرارانه قلبم را حس می کنم. نفس عمیق میکشم بلکه نفس هایم تنظیم شوند. اما نفس های عمیق هم افاقه ای نمی کند. بازو ام را از روی پیشانی ام برمیدارم و بلند می شوم. به در آبی رنگ اتاق خیره می شوم. منتظر مریمم. منتظرخبری که چند هفته است در انتظارش بودم. ای کاش قبول میکرد. ای کاش او هم با مریم به اینجا می آمد.آنوقت چه چیزی کم داشتم؟ هیچ! حتی حاضر بودم زیر عمل جان دهم. فقط یک بار او را ببینم کافی ست. نگاهم را از در می گیرم و به پنجره می دهم. بارش دانه های برف را می توانستم ببینم. سرمای زمستان همه جا رخنه کرده بود. حتی در بدن و دستانم! یک زمانی چقدر عاشق زمستان بودم و برف بازی را دوست داشتم اما حالا؟ نه! فکر می کنم دلیلش چه میتوانست باشد. مرور تند خاطرات جلوی چشمانم باعث می شود چشمانم را روی هم فشار دهم. چرا؟ چرا خاطرات از ذهنم پاک نمی شدند؟ چرا نمیتوانستم فراموششان کنم؟ با باز شدن در چشمانم را باز می کنم. مریم بود. با امید و ذوق بچگانه به در چشم میدوزم. بلکه او را ببینم. اما کسی پشت سرش نیامد! سوزش اشک را درون چشمانم حس می کنم. تلاش میکنم خودم را آرام کنم و امید واهی بدهم!