تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
ساده نیست اما.... قوی باش!


۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درام» ثبت شده است
فنجان قهوه ام را به سمتم میکشم و به بخاری که از آن بلند میشد خیره میمانم. صدای موسیقی لایت و صدای بارش باران باهم فضای آرام و رمانتیکی ایجاد کرده بودند. چند لحظه چشمانم را میبندم و سعی میکنم صدای هیچ آدمی را نشنوم. حس شنوایی ام را روی صدای موسیقی نیز میبندم و فقط به صدای شرشر باران که روی شیشه های کافی شاپ میخورد گوش میدهم. آرامش قشنگی با شنیدن صدای باران حس میکردم. چشمانم را دوباره باز میکنم و پیش رویم فنجان داغ قهوه ام را میبینم. سرم را که بلند میکنم برای چندمین بار نگاهم میخ دخترکی میشود که درست میز روبه رویم نشسته بود. استرس و اضطرابی که درون چشمانش موج میزد را نیز میتوانستم از همین فاصله تشخیص دهم. پاهایش را به طور مدام و تیک وار به زمین میکوبید و گوشی اش را هر از گاهی چک میکرد. سپس نگاهی به در کافی شاپ می انداخت. اه سختی میکشید و  ساعت مچی اش را چک میکرد. اضطرابی که در تک تک کارهایش هویدا بود به من نیز سرایت میکند. ته دلم ناخوداگاه شوری مینشیند. نگاهم را از او نمیگیرم. نمیدانم چرا انقدر نگران این دختر هستم. دوباره حرکاتش را از نو شروع میکند. انگار مانند عروسک کوکی، کوکش کرده باشند. تا میخواهم نگاهم را از او بگیرم و بیخیالش شوم در کافی شاپ باز میشود. بی اختیار نگاهم به سمت در کشیده میشود. پسری خیس از آب و بشدت اخمالو وارد میشود. نمیدانم چرا حس میکنم این صحنه برایم آشناست! ته دلم چیزی میگوید این پسر حتما باید همان کسی باشد که آن دختر انتظارش را میکشید. تپش های قلبم بلند میشود. در آن گرمای داخل کافی شاپ حس میکنم کسی به جای خون، یخ درون رگ هایم جاری کرده باشد. نمیدانم چرا من انقدر حالم بد شده بود! حدسم درست بود!

بیمارستان


بازو ام را روی پیشانی ام قرار می دهم و به سقف سفید خیره می شوم. اضطراب و استرس تمام وجودم را فرا گرفته. قلبم از شدت استرس تند تند می زند. کف دست چپم را روی سینه ام می گذارم. کوبش بیقرارانه قلبم را حس می کنم. نفس عمیق میکشم بلکه نفس هایم تنظیم شوند. اما نفس های عمیق هم افاقه ای نمی کند. بازو ام را از روی پیشانی ام برمیدارم و بلند می شوم. به در آبی رنگ اتاق خیره می شوم. منتظر مریمم. منتظرخبری که چند هفته است در انتظارش بودم. ای کاش قبول میکرد. ای کاش او هم با مریم به اینجا می آمد.آنوقت چه چیزی کم داشتم؟ هیچ! حتی حاضر بودم زیر عمل جان دهم. فقط یک بار او را ببینم کافی ست. نگاهم را از در می گیرم و به پنجره می دهم. بارش دانه های برف را می توانستم ببینم. سرمای زمستان همه جا رخنه کرده بود. حتی در بدن و دستانم! یک زمانی چقدر عاشق زمستان بودم و برف بازی را دوست داشتم اما حالا؟ نه! فکر می کنم دلیلش چه میتوانست باشد. مرور تند خاطرات جلوی چشمانم باعث می شود چشمانم را روی هم فشار دهم. چرا؟ چرا خاطرات از ذهنم پاک نمی شدند؟ چرا نمیتوانستم فراموششان کنم؟ با باز شدن در چشمانم را باز می کنم. مریم بود. با امید و ذوق بچگانه به در چشم میدوزم. بلکه او را ببینم. اما کسی پشت سرش نیامد! سوزش اشک را درون چشمانم حس می کنم. تلاش میکنم خودم را آرام کنم و امید واهی بدهم!