تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
ساده نیست اما.... قوی باش!


پسر مستقیم رفت و رو به روی دخترک نشست. سعی میکنم آرام باشم. دستانم را زیر چانه ام میگذارم و به آنها نگاه میکنم. صدای شماتت بار پسر بلند بود، جوری که میتوانستم از دور  بشنوم چه میگوید:
_رعنا باز چرا زنگ زدی؟مگه نگفتم این ملاقاتا دیگه هیچ فایده ای نداره!؟
نگاهم با کنجکاوی روی همان دختر که حالا فهمیدم اسمش رعنا بود میچرخد. چشمانش لبالب پر از اشک شده بودند.
آرام لب میزنم: اخه نمیتونم، نمیشه!
جالب بود که دختر عینا همان حرف من را تکرار میکند. دوباره به پسر نگاه میکنم. دستان مشت شده اش را روی میز میگذارد:
_باید بتونی! باید بشه! ما دیگه نمیتونیم باهم باشیم رعنا، چرا نمیفهمی؟
اشک باعث تاری دیدم میشوند. پلک که میزنم، قطره های اشک روی گونه هایم سر میخورند و روی لباسم میچکند. بی اختیار لب میزنم:
_هرکاری کردم نشد! نمیتونم فراموش کنم اون همه خاطره رو!
و دختر همان حرف های ما را ادا کرد. نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر! پوزخند تلخی همراه با هق هق روی لبم مینشیند. نمیتوانستم خورد شدن آن دختر را بیش از این ببینم و تحمل کنم. سرم را پایین میندازم و بی اختیار اشک میریزم! اما صدای پسر را میتوانم بشنوم:
_متاسفم رعنا! ولی ما خیلی وقته راهمون از هم جدا شده. بهتره اینو قبول کنی!
وقتی کلمه خیلی وقت را میگوید حس میکنم با یک سیخ داغ جگرم را داغ کرده باشند. درونم آتش گرفته بود. با صدای آشنایی از جا میپرم و سرم را بلند میکنم. پیشخدمت همان کافی شاپ بود. نگاهش پر از حرف های نگفته بود. با دلسوزی به چشمانم خیره میشود:
-باز که قهوتون سرد شد! میخوایید براتون عوضش کنم؟
به میز روبه رویم نگاه میکنم. نه خبری از رعنا بود و نه خبری از آن پسر. اشک هایم را پاک میکنم و تلخ نگاهش میکنم:
_نه، خیلی ممنونم!
 
#لیلا_مهری
 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی